اينجا مسجد است
نويسنده: حميده رضايي
زانوانم را ياراي عبور نيست.
صداي اذان ميپيچد بر گلدستهها و فوارهها.
نجواي گداخته بلال از لابلاي تاريخ، رها بر جاي جاي خاك است؛ بالا رفته از گنبد، پيچيده چون نيلوفري سبز.
صداي اذان ميآيد از مسجد كه در جذبههاي ناگهاني نور ايستاده است.
نشاط عبادت، در ستون هاو طارميها وزان است.
پناهگاه دير پاي تنهايي و بندگي! لحظاتم را عزيز داشتهاي، آنگاه كه سر بر ديوارههايت گريستهام بندگيام را.
تنها تكّه از زمين كه نه متعلّق به كسي هستي، نه متعلّق به خاك رهاشده، رهاننده، رساننده تا معبود!
مسجد!جدا از سايههاي وهم ايستادهام و چشم ميچرخانم در مسير سقفهاي بيمدار.
ايستادهام و چشم دوختهام به جبروت خداوندي از دريچهاي اينگونه.
ايستادهام و نسيمِ عبادت، بيخويشم ميكند و درياي مرده جانم را خروشان
پيراهن طغيان از تن به در آوردهام و پلك بر هوايي ديگر گشودهام.
اين جا خانه خداست.
بندگيام را به نماز ايستادهام.
مباد امتداد روزهاي بيخورشيد!
از اين دريچه، از اين قداست پيچيده در ديوارها و خشتها، از اين هواي چنين زلال، سرشارم كن!
شتاب از ضربانهايم ميرود، شريانهايم منبسط شدهاند.اين جا بلنداي عشق است.
هنوز صداي اذان ميآيد.
پا به كدام گستره نور گذاشتهام؟
اين جا مسجد است؛ آستانِ مسافرِ جادههاي تا هميشه رحمت...
خانه دوست
نويسنده: باران رضايي
هرگز اين گمان در ذهنِ تاريكِ دستان سردي كه تو را به آتش كشيدند نميگنجيد؛
اينكه صفحهاي از تاريخ، به نام تو به ثبت خواهد رسيد.
و امروز دنيا تو را ميشناسد.
اهل زمين در تو آرام ميگيرند و در چشم آسمانيان، چون ستارهاي پرنور ميدرخشي.
خانه عشق!
گلدستههاي تو تجسم زيباي نيايشند؛
پيچكهاي سبزي كه عاشقانه به سمت مطلقِ نور رفتهاند و دستِ نياز به درگاهِ بينياز او گشودهاند.
خانه امنِ الهي!
چه رازي است در تو كه اينگونه به آرامشمان ميرساني؟
در خشت خشتِ ديوارههاي تو چيست كه عطر بهشت را در مشام جان زنده ميكني؟
حق داشت محمّد صلياللهعليهوآله اگر خستگي سفر را در تو از جسم و جان ميزدود.
حق داشت علي عليهالسلام اگر بودن در تو را بر بهشت خداوند ترجيح ميداد كه به راستي در تو خشنودي پروردگار است و در بهشت، خشنودي آفريده او.
به راستي تو خانه خدايي بر روي زمين؛
آري، خانه دوست.
اينجا خانه خداست
نويسنده: مريم سقلاطوني
به خانه خدا خوش آمدي!
اينجا ارتفاع عشق است
دور از همه برجها و باروها
دور از همه كنگرهها و آهنها
دور از همه پرچينها و سيمانها
اينجا لحظههاي شكوهمند پرندگي است
پرندگي با حركات منظم نياز
سير در آفاق اشراقي توحيد
اينجا خانه خداست!
با همان مقرنسهاي قديمي و كاشيهاي فيروزهاي
و همان مرمرهاي خنك و ستونهاي گرم
بلند و با شكوه
افراشته و مطلاّ
با ضرباني شتابناك از تپش كلمات
بر لبهاي معطر
و بر پيشاني مبارك خاك
اينجا دقيقههاي روشنپذير مهرباني است
جايگاه مرتفع نور است
اينجا خانه قديميترين دوست
نزديكترين فاصله تا آسمان است
گرم رفتن تا هواي غليظ مهرباني
سيراب شدن در هواي موزون نياز
سوختن در حلقههاي پيچنده لذت
شتاب گرفتن در حوالي «كساي» توحيد
اينجا آغاز است
آغازي براي تهي شدن از لذات بيهنگام سكوت
آغازي براي بيدار شدن از خوابهاي آشفتگي و رنج
آغازي براي همخواني با فرشتگان دم صبح
آغازي براي قيام تا كرانههاي انبوه مناجات
سكوتي رونده و زلال در گوش طاقهاست
اين طاقهاي نزديك به اوج
اينجا حوالي دامنههاي سلوك است
حوالي پرواز تا قلههاي بيحدّ ملكوت
اينجا حوالي نجواي فرشتگان است
چشمها چكه چكه در لذات كلمات توحيدي فرو ميچكند
دستها شاخه شاخه از شروههاي نيايش، شكوفه ميريزند
خوني به رنگ پرواز در شريانها اوج ميگيرد
اينجا خانه آرامش است
آرامش در آوازهاي كهنسال سكوت
با نغمههاي معطر اذان
گوش خواباندن به نسيم بيصبرانه ذكر
با آوازهاي سبز دعا
تا خواب گلدستهها راهي نيست
تا پيادهروي به انبوهان روشن نماز
تا پيچيدن در دايرههاي تكثير
تا جستجو در صداي صاف خداوند
و رها شدن در نجواهاي ابريشمي ظهر
اينجا آبي فيروزهاي است.
با عطر گلدستههاي بلند و موزون.
معماري عبوديت
نويسنده: محمدسعيد ميرزايي
مسجد، باغ نيايش است.
مسجد، تمثيل عاشقانگي و نياز است
مسجد، تجسّم برابري و برادري است.
مسجد، عاشقان را به خود فرا ميخواند تا هنگام عبادت، خداوند را از ياد نبرند.
مسجد، بهشتي است كه در آن، درختان «شهود»، شاخ و برگ ميكنند.
مسجد، آيينه خانه «حضور» است.
ابراهيم عليهالسلام در مسجد «خيف»، نور تجلّي نوشيد.
معراج پيامبر صلياللهعليهوآله از مسجدالحرام به سوي مسجد الاقصي بود.
مسجد، مقام توبه و شهادت است، دري است كه بر روي هيچ كس بسته نيست.
مسجد، معماري «عبوديّت» است؛
با دو گلدستهاي كه در نيايشِ ابدي هستند.
بايد انس خويش را با مسجد، هر چه بيشتر كنيم تا از باران اين همه لطف و كرامت، بيبهره نماييم.
پايگاه پارسايي
نويسنده: محمد كامراني اقدام
مسجد، خانه خدا و مردميترين پايگاه پارسايي است و پاكيزگي نَفْس.
مسجد، تكيه گاه تزكيه است و مدرسه سلوك.
آن جا كه خداوند، از مسجد به عنوان خانه خود ياد ميكند و آن را پناهگاه بندگان خود مينامد، ديگر چه ميتوان در فضيلت فيض فزا و نهفته در گوشه و كنار سخن گفت!
مسجد، حيات بخشترين طبيعت و تنفس ايمان است.
قدم در مسير منتهي به مسجد ميگذاري، عطر تهذيب نَفَس، از تنفّس منارههاي اجابت جاري است.
مسجد!
اي نخستين پناهگاه و پايگاه پيامبر! اي مبدأ عبادت! به سوي تو ميآيم و چون مولايم حسن بن علي عليهالسلام ، بهترين لباس خود را به تن ميكنم و به نماز ميايستم تا در مقابل عظمت الهي، سر به سجده شكر و اشك نهم.
مسجد، اي خانه خداي مقتدر و حيّ قيوم! هر جا كه حضور تو سايه افكن است، عطر معرفت و بوي محبت در آن موج ميزند.
مسجد! اي مقر تقوا، سنگر دلهاي مؤمنين، منبع زلال ذكر، حضور مستمر ايمان، تكيه گاه و پاسدار ارزشهاي والاي اسلامي!
وقتي طنين طربانگيز اذان، از گلدستههايت به آسمان ميتراود، وقتي كبوتران از كنگره گلدستههايت بال ميگشايند و افق «فلاح» را نشانه ميروند، وقتي كه با تمام اشتياق، در حريم تو داخل ميشوم، امنيتي مرا احاطه ميكند و شوقي زلال در من به جنب و جوش ميآيد.
مسجد، اي منشأ تمام پاكيها! اي قداست بيقرار! وفور فوريت استجابت، هميشه در گوشه و كنار تو موج ميزند كه انسان را اينگونه مجذوب گيرايي خود ميكند.
مسجد!
آنگاه كه در حريم تو قدم و غرق در عطر استجابت ميشوم، پيشاني بر مُهْرِ مِهْر سپهر عبادت و بندگي مينهم تا از تمام آلاياشها و آلودگيها مبرّا شوم.
مسجد!
بلوغ دستهاي برهنهام را در صفوف استغاثه رو به كمال «كريم» ميكنم و زمزمه ميكنم كه
«عمري است كه در ميزنم اي بنده نواز
موسيقي استجابتم را بنواز»
بر آستانِ جانان
نويسنده: رزيتا نعمتي
از دور كه گلدستههاي بلند و گنبد فيروزهايات را ديدم، خيال كردم كسي نشسته و دست بر آسمان بلند كرده است. نزديكتر كه آمدم، طنين اللّهاكبرت، مرا به سر نهادن بر آستان جانان فرا ميخواند. چيزي در خيابان تكان نخورد! هنوز عابران ميخرند و كاسبان ميفروشند. تو تنها در آغوشِ ريسههاي رنگيِ چراغها و ديسهاي خرمايِ درگذشتگان، خلوتسراي خود را از گلدستهها فرياد ميزني و سرانجام ميرسد روزي كه مساجد غريب، همسايگانشان را مؤاخذه خواهند كرد؛ از صفوف رها شده جماعت. ميرسد روزي كه سؤال خواهد شد از آيينهكاريهاي ديوار مسجد كه هنگام اذان، به كدامين غفلت، جاي خاليِ نمازگزاران را منعكس كردند؛ پس هيچ مسجدي، خالي مباد!
در صدف محراب
بوي گلاب و تربت و مهرهاي شكسته با زيلوهاي نمناكش، خاطرات سجدههاي من شدند؛ حالا هر وقت كه باران ميبارد، عطرِ خاك، مرا به ياد مسجد مياندازد؛ جايي كه كوير تشنه روحم را براي اولين بار، به باران آشنا كردم. تكهآيينهها، سمبلِ چشمهاي نمازگزاران و تار و پود قاليها، نشانه صفهاي جماعتند كه ما را به زير پاي محبوبِ ازلي مياندازد تا قيمتي شويم؛ مثل محراب، كه در صدف خويش، برگزيدگان را در خود جاي ميدهد.
و بدينسان، تنها بنايي كه با ساكنين خود حرف ميزند، مسجد است؛ آنجا كه خاليترين دستها ميآيند و پُر بازميگردند.
يا ايها المساجد!
سلام بر مدينه، شهر مساجد مقدسه كه دو ركعت نماز در «قبا»، ثواب عمره را بر نمازگزارش، نازل خواهد كرد! سلام بر مسجد «فضيح» كه آن را ردّ الشمس ميخوانند! بوسه ميزنم بر آستانه مسجد رسولِ خدا صلياللهعليهوآله كه ركعتي نماز در آن، ذخيره ده هزار نماز در توشه آخرت است. تو را از دور سلام ميفرستم، اي مسجد شريف كه محل عبور قدمهاي مبارك رسول اللهي كه در كوچه و بازار آن تردد كرده است؛ آنجا كه موضع وحي و تنزيل و محل نزول جبرئيل و ملائكه است.
سلام، اي عرصه مسجد «سهله» كه خانه حضرت ادريس و ابراهيم عليهالسلام و محل ورود خضر عليهالسلام و مسكن آن حضرت بودهاي و هيچ شب و روزي نيست، مگر آنكه ملائكه در آن مسجد عبادت ميكنند! قسم به فضاي آغشته به دعاي خود، مرا در سايه آبرومندي خويش پناه دهيد.
مسجد، قدمگاه جبرئيل
مسجد، سهمي از باغهاي بهشت است كه به زمينيان هديه شد.
قدمگاه جبرئيل و محمد و علي است كه درهاي استرجاع را به روي بندگان خالص ميگشايد.
اي جايگاه دعاهاي مستجاب و اي محل قدمهايِ لرزانِ آمرزشخواهان، آنگاه كه به نماز در تو ميايستند! صداي بالِ ملائك را در ركوع و سجود ميشنوم كه بدرقه راز و نياز خلوتيان با معبودند.
«اَلمِنَّةُ لِلَّه كه درِ مكيده باز است
زان رو كه مرا بر در او روي نياز است
در كعبه كوي تو هر آن كس كه بيايد
از قبله ابروي تو در عين نماز است»
از فرش تا عرش
نويسنده: نزهت بادي
معماري قدسي، بيش از هرچيز در وجود مسجد متجلّي است كه به خاطر خصلت تقدسبخش و وحدتآفرين خويش، انسان را به رؤياي ازلياش كه به پيش از هبوط وي از بهشت مربوط است، پيوند ميزند.
پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله ، پيش از آنكه بر «فرش» نماز گزارد، در بارگاه الهي «عرش»، نماز اقامه كرده بود و با تقدس بخشيدن دوباره به فرش، به عنوان بازتابي از عرش، زمين را به جايگاه ديرين آن باز گردانيد. در واقع، زمين به واسطه سجده كاملترين مخلوق خداوند، پاك و مطهر شد.
مسجد، به تبعيت از خانه كعبه، قبله مسلمانان در هر شهر است كه همه نقاط پيرامون را به سوي مركز فراميخواند و همه مردمان كه در گوشه و كنار پراكندهاند، در اين خانه به وحدت، ثبات و آرامش ميرسند و روحشان در پيوند دروني با مسجد، به وحدت الهي نزديكتر ميشود.
هر يك از عناصر مسجد، بر تصويري از عالم رباني و روضه رضوان اشاره دارد و حقايق متعالي را نمايان ميسازد.
گنبد، به عنوان بالاترين نقطه مسجد، همه مراتب وجود را در عالم هستي با پروردگار يكتا، مرتبط ميكند كه رنگ سبز آن، سمبل اسلام و نفس مطمئنه است.
مناره، جايگاهي است كه خداوند، كلام خود را در قالب اذان، از آنجا به گوش مردمان ميرساند؛ يعني همانگونه كه قرآن، انسان را به سوي خداپرستي رهنمون ميشود، مناره نيز همچون نوري است كه مسير تاريك انسان را در اين جهان، روشن ميسازد.
ديوارهاي مسجد، با ساحت اعتلايي، زمينه عروج انسان را به سوي عالم بالا ميسر ميسازد و تزئينات داخلي، چون گچبري، كاشيكاري و مقرنسكاري، با نقوش پايانناپذير اسليمي و هندسي، عالم لايتناهي و جاوداني ملكوت را به ياد انسان، ميآورد.
مسجد، تبلور معنويت اسلامي بر زمين است؛ به گونهاي كه از طبيعت كه ميتواند بهانه غفلت و فراموشي آدمي شود، مكاني ميسازد كه حضور الهي را همواره طنينانداز شود.
شبستان آرامش
نويسنده: عباس محمدي
دلتنگ از شلوغي خيابانها و دلگير از دلتنگي كوچهها، به تو پناه ميآورم.
صداي دلنشيت كه فضا را ميآكند، مثل لالايي است كه همه شبهاي كودكيام را آرام ميكرد.
بياختيار، به سوي تو پر ميكشم.
شبستانت را ميبينم كه آغوش گشوده و با لبخندي از جنس نور، مردم را به خويش ميخواند؛ به پرواز.
در آستانه تو ميايستم و نفس ميكشم.
پا در آغوش تو ميگذارم، نسيمي خنك از دالان ميگذرد. به حياط كه قدم ميگذارم، حوض آبيات را ميبينم كه آينه زيبايي آسمان و خورشيد است... .
از گلوي مأذنه
مأذنههايت، دستهاي دعايند. گنبد فيروزهات، سري است كه رو به آسمان بلند كردهاي. هر روز، درست رأس ساعت اذان، همه ستارههاي جهان، در چهارگوشه آسمان تو تكثير ميشوند و درختها، با بوي اذان تو، گيسوانشان را شانه ميكنند.
گلوي مأذنههايت، پر از بهار است و آوازهاي داوود.
فصلها را با تو دوست دارم؛ درختها را با تو، نسيمها را با تو.
شب كه فراگير ميشود، چراغ چشمها را به حضور عاشقانهات روشن ميكني تا زمين، در تاريكي نميرد، تا پرندگان، در بيستارگي آسمان، نميرند.
اگر مسجد نبود...!
لبخندهاي من در فضاي معطر و نوراني تو، جان ميگيرد. تو، محكمترين پيونددهنده مسلماناني. صفهاي به هم پيوسته نمازت، عطر دوستي و برادري و برابري را براي شيعه و سني، ارمغان ميآورد. ما، لبخندهايمان را با تو قسمت ميكنيم.
تو، خانه امن خدايي و در حريم تو، عطر حرم جاري است.
در سايه تو، آرامشي جاري است كه پر از بوي بهشت است.
با تو، دلهاي مسلمانان، به هم نزديكتر ميشود؛ و دستهاي دعا، به خدا.
نميدانم اگر تو نبودي، اين همه گلهاي محمدي، در باغهاي جهان ميشكفت يا نه!... .
روزي ميآيد كه...
روزي خواهد آمد كه صداي اذانت از همه بامهاي بلند جهان بگذرد و خورشيد تابيده بر گنبد فيروزهايات، شبهاي بيستاره را روشن، و عطر نماز جماعت تو، همه كوچه پس كوچههاي غمزده را، راهي بقيع كند.
روزي ميآيد كه هيچ نمازگزاري، ديگر در مسجدهاي «الخليل» و...، به خون نخواهد غلطيد.
روزي ميآيد كه صفهاي به هم پيوسته نماز، دستهاي بيتالمقدس را به گردنِ گراميِ كعبه برساند.
روزي ميآيد كه سر هر كوچهاي، از نيويورك تا هند و چين و از شرق تا غرب، يك مسجد ايستاده باشد؛ در حاليكه صداي دلانگيز اذانش، تا آن سوي آسمان هفتم طنينانداز ميشود.
مسجد؛ حريم بهاري آسمان
نويسنده: فاطره ذبيحزاده
منارهها، با قامتي افراشته، به معراج ميروند تا پيام ملكوتي آفتاب را به شبهاي ديجور كفر، برسانند. ايوانها، سرشار از گلبوته ذكر ملائكاند و شاپركهاي قدسي اذان، در حوالي مأذنهها، بال و پر ميزنند.
اينجا مسجد است؛ خانه باصفاي آن دوست ديرآشنا؛ قطعهاي از بهشت خدا كه بر روي زمين جا مانده است؛ همان كعبهاي كه ميتوان نفس شناور خدا را در هوايش بوييد.
اينجا حريم بهاري حضور آسمان است. سقف حرمش، از پيچك سبز مناجات پوشيده است و امتداد ستونهايش، به عقيق قلبهاي مؤمنين اتصال دارد. اينجا حياطْخلوت هستي است تا طفل معصوم روح، پاي از تنگناي دايره دنيا بيرون گذارد.
معراج منارهها
باران نوراني اذان، رويِ گُليِ تمام كاشيها را شسته است. شيشههاي ساده رنگي براي انعكاسِ معنويت بيتابند. مؤذن كه بانگ برميآورد، پروانههاي موزونِ صدايش، براي جهاني كردن پيامِ مساجد، به تكاپو ميافتند. قطراتِ زندگي، از حنجره پاكِ تكبيرها، در گلويِ شهر ميچكد.
اينك، زمانِ فراگير شدن لحظه ناب نماز است و مسجد، كانونِ باصفايي است كه خلوتگاهِ اهاليِ راز و نياز را به صفِ همدلانه جماعت، پيوند ميزند.
به چشم برهم زدني ميتوان قنوتِ دستها را به شاخههايِ بهشتي طوبا آويخت.
ميتوان قوسِ سجده را به امتداد اسليميها گره زد.
ابتداي مسجد، از هنگامه نيايش آغاز ميشود و امتدادش به تمام ذكرها، بوي سيبِ ايمان ميدهد.
در فضايش، يكرنگيِ خلوص جريان دارد و محراب، جاده سرسبزي است كه تا خدا كشيده ميشود.
در صفهاي اتحاد
گامها براي بُريدن از تالابِ روزمرگي و عادت، به سمت نورانيت مسجد شتاب ميگيرند و در هر قدم، هفتاد هزار حسنه، از دستان پرخير خدا را، به ارمغان ميبرند!
نفس سجادهها به هم آميخته ميشود و بارانِ «قد قامت الصّلوة»، عطشِ جانها را براي پريدن، به اوج ميرساند. آنگاه، گُلِ تمام نگاهها به سمتِ يك قبله نوراني ميچرخند و جانِ سالك نمازگزاران در صفهايِ هماهنگِ جماعت، به اتحاد ميرسد. كتيبههاي لبالب از ذكر خدا، مناسباتِ پوچِ دنيا را در خود حل ميكنند و هر نفس كه در فضاي مسجد به ملكوت ميرسد، پلكاني ميشود براي بهشتيتر شدن!
همزاد ملكوت
نويسنده: محمدكاظم بدرالدين
كاشيهاي اشراق، با دلنشيني اذان، ممزوج است.
شبستانهاي لبالب از عبارات بهشت، نگاه روح را تا خدا بالا ميبرد.
شكفتن دل، درست همين جا است. اين مكان، جبراني است بر تباهي اين خاك تيره. اگر در به در، دنبال آرامش هستي و آسايش ميطلبي، كنار حوض ابديت وضو بگير و كنار ستونِ عبوديت، به نماز بايست.
اين زمين پاك، سجدههاي خالصانهات را گواهي خواهد داد.
اينجا كه آمدي، آسودگي خاطرت، تضمين است. تماميِ شرايط پرواز و سلوك، فراهم است.
اينجا همزاد ملكوت است و تلاوتهاي مسجد، در روحِ بكرِ نمازگزاران، تغيير اساسي ميدهند.
شفاخانه وصل
مسجد، شكل كاملي از حرفهاي بهشتي است.
نفسهايش، بوي سطرهايِ روشن قرآن ميدهد.
مسجد، چشماندازي بهاري است؛ درست در لحظههاي خزانزدگي و نياز. از ابتدا، انسان يك درد قديمي داشت به نام جدايي. اينجا همان شفاخانه وصل است.
با حضور روشن مسجد، فضاهاي مُرده بيكسي و تنهايي، كنار ميرود.
... دقايق را بايد نگه داشت، براي ديدن اين همه جذابيت كه در مسجد موج ميزند.
نشستن در مسجد
نويسنده: روح اللّه حبيبيان
اصحاب، گرد اميرالمؤمنين، علي عليهالسلام حلقه زده بودند. مسجد كوفه، كمكم آرام و از همهمه خاموش ميشد. گرماي هوا، بيش ازين طاقت ماندن را به نمازگزاران نميداد؛ اما علي مرتضي، هرچند از پس ساعتها كار و عبادت، آثار خستگي در چهرهاش نمايان بود، در جمع دلدادگانش به گفتوگوي ايشان گوش فرا داده بود؛ سخن از فضيلت و جايگاه بلند مسجد بود.
هر يك از اصحاب كه نظر خود را عرضه داشتند حضرت با لبخندي دلنشين فرمود: «من نشستن در جامع [مسجد] را از نشستن در بهشت، بيشتر دوست ميدارم؛ زيرا در بهشت بودن باعث رضايت نَفْسم است و در مسجد بودن باعث رضايت خدايم».
ماهي در آب
عرق از سر و رويت ميريزد. به خود كه ميآيي، ميبيني چند سالي است يكريز مشغول كاري. مشتريِ بيشتر، نويد درآمد بالاتر ميدهد؛ اما گويا ديگر كثرت مشتريها و هياهوي خريداران، خوشحالت نميكند. احساس ميكني روحت خسته است. سر و صداي بازار و بانگ مغازهداران و دستفروشان، از هر سو بلند است. گوش تو اما ديگر تحمل شنيدن اين همه فرياد را ندارد. ناگهان صدايي ديگر به گوشت ميرسد؛ بانگ اذان. همه مشتريها را جواب ميكني و كركره مغازه را پايين ميكشي. خود را به مسجد ميرساني. شير آب را كه با بسماللهي باز ميكني، انگار طراوت بهاريِ وضو، در جانت دميده ميشود! گام كه در فضاي مسجد مينهي، احساس ميكني از دنيا، با آن همه هياهو و جنگ و جدل رها شدهاي؛ گويا جان دوبارهاي يافتهاي! نگاهت به تابلويي در گوشه مسجد ميافتد كه حديثي از پيامبراعظم صلياللهعليهوآله بر آن نوشته شده:
«مؤمن در مسجد، همانند ماهي در آب است».
پناهگاه امن و آرامش
نويسنده: سعيده خليلنژاد
اي مأمن عاشقان دلسوخته، اولين و آخرين پناه گروندگان به راستي و درستي! نواي حق كه بر گلدستههايت فرياد ميشود، حس دلانگيز نياز، مرا مست ميكند.
دستي مرا به سوي درگاه خدا ميكشاند و پايم به حريم امن او باز ميشود.
محراب عطرآگين تو را ميبويم و بر جاي پاي عبادتكنندگان، بوسه ميزنم؛ آي بلندترين قله؛ شگرفترين دريا، قشنگترين بوستان!
مرواريد بر اين مكان بريزيد و عطر عشق را تنفس كنيد. دست شقاوت هيچ شيطاني، ستون محكم اين پناه را لمس نميكند. پا به مسجد كه ميگذاري، دروازههاي هراس، به رويت بسته شده و پنجرهاي رو به باغ سبز نيايش گشوده ميشود.
مسجد؛ جاريترين يادگار پيامبر صلياللهعليهوآله
روبهروي تو ايستادهام. به هر سو كه مينگرم، آغاز است. زندگي را شروعي دوباره ميبينم. صداي بال فرشتگان را ميشنوم كه همراه اذان، به سماع درآمدهاند.
تار و پود زمين، زمزمهكنان، سر بر آستان حق ميسايند و رنگينكمان بينظير هستي گلدستههاي نجيب مسجد را به كهكشان، پيوند زده است.
حس ميكنم خورشيد، هر صبح، پايين دستِ اين گلدستهها متولد ميشود.
حس ميكنم مسجد، مهدِ ميلاد تمام بنفشههاي صبوري و صداقت است.
جاريترين يادگار پيامبر! آغوش بگشا كه خستگان، فوج فوج به سوي تو ميآيند.
و اما .....
ـ براي معاشرت با خداوند، به خانه او در مساجد برويد تا او نيز به خانه دلهاي شما براي بازديد فرود آيد؛ كه دوست تنها اوست.
ـ آنها كه نمازهاي (فرادا) را در مسجد تكثير و روزي چند مرتبه در اقيانوس جماعت، روح خود را تطهير ميكنند، به عضويت اقيانوسي درآمدهاند كه آتش دوزخ در آن بياثر است.
نظرات شما عزیزان: